تی‌لِم




«در جست‌وجو.» اصل ایران است و خراسان، نه هلند. در هلند، رنگ‌ها، برگ‌ها، نماهای بیرونی خزان‌زده است؛ رفتارها یخ‌زده است و باد می‌وزد و صحنه‌ها در گرگ‌ومیش تصویربرداری می‌شود. در صحنه‌ای، فریده را سر میز ناهار کنار خانواده‌ای می‌بینیم که چهل سال با آن‌ها زندگی‌ کرده است. ولی همه چیز سرد است. فریده از سفرش به ایران می‌گوید و گریه‌اش می‌گیرد. اعضای خانواده کمی دلداری‌ و به غذا خوردن ادامه می‌دهند. سفره مشهد درست عکس این میز غذاست؛ سرشار از شور زندگی. 

فریده بعد از چهل سال ایران -کشورش- را می‌بیند؛ میدان آزادی و بزرگراه‌های تهران را. در بازار بیشتر مکث می‌کند تا برسد به نماهای اصلی در شیرخوارگاه آمنه و هم‌دلی او با اطفال بی‌کَس و بعد موسیقی سیما بینا در قطار تا صبح که کویر را تابان ببیند. سازندگان همه ما را با این تصاویر ساده ولی به‌جا همراه می‌کنند. این رج‌بندی تصویری-موسیقیایی به خوبی فریده و ما را در دل وطن می‌نشاند.

مشهد مثل مشهدِ همهٔ ما مسافران، درست از ایستگاه راه‌آهن شروع می‌شود. فریده آمده تا خانواده‌اش را پیدا کند. باورِ سه خانواده خراسانی آن است که فریده از آن‌هاست. همراه این سه خانواده به آزمایشگاه می‌رود تا با آزمایش ژنتیک نتیجه مشخص شود. اما نتیجه مهم نیست. نتیجه را در نماهای آخر مستند می‌بینم. صرف نظر از هر نتیجه‌ای فریده خودش را می‌یابد. به قول مادر خراسانی: فریده «دختر خود»مان است. 

این مادر کیست؟ 
مادرِ «در جست‌وجو.» یک مادر پرجوش‌وخروش ایرانی است. یک مادر سنتی. یک مادر خراسانی. یک مادر واقعی. نه قهرمان، نه ضد قهرمان. مادری که خشمگین می‌شود، خوشحال می‌شود، در معرض نقد قرار می‌گیرد، نقد می‌کند و جوش می‌زند و بغل می‌کند؛ چه آغوش گرمی. در ایستگاه قطار مشهد، مادر خراسانی ما را هم بغل کرده است و آرزو می‌کنیم فریده دختر او باشد. سر نبودنشْ این مادر با خدا حرف‌ها دارد. چه بهتر که فریده به هیچ کدام از خانواده‌ها تعلق ندارد؛ ما هنوز نسبت به پدر و مادرش خوشبین می‌مانیم و کسی را متّهم نمی‌کنیم. افزون بر این، فریده هم به دنبال متهم کردن کسی نیست. 

فریده بعد از آزمایشگاه به حرم می‌رود؛ جایی که چهل سال در آن‌جا پیش رها شده بود. محدودیت‌های حرم به تصویر مستند از فریده و مترجمش ضربه وارد می‌کند؛ از جایی به بعد، دوربین از بالا فیلم می‌گیرد و میزانسن ول می‌شود. ولی جملهٔ نگار وقتی فریده چادر به سر می‌کند کلیدی است: «کاملاً شبیه یه ایرونی هستی!»

فریده به تک‌تک این خانه‌ها سر می‌زند. خانه اول، خانه دوم، خانه سوم. در خانه سوم با تنها مادر ایرانی مستند هم‌دل می‌شود. بهترین لحظه‌های مستند فرا می‌رسد. فریده برای مادر خراسانی شعر می‌خواند. گویی بعد از این همه سال مخاطب شعرها را پیدا کرده است. با گریه و کمی خنده، می‌خواند تا از جایی به بعد فریده و مادر خراسانی هر دو سخت بگریند. مادر خراسانی همسرش را مقصر می‌داند. همسری که مرده است و دختر را در حرم امام‌ رضا رها کرده بود. مادر، همسر را طلاق داده است. بعد هم در یک شب‌نشینی ملتهب، مادر با فرزندان همسرش -از زنی دیگر- درگیر می‌شود. دوربین هم یکی از شب‌نشینان است. اضافی نیست. خودنمایی ندارد. درست بین جمعیت ماجرا را روایت می‌کند و نگار -دختر مترجم- وقایع را برای فریده ترجمه می‌کند. وقت اعلام نتایج آزمایش ژنتیک، نگاه ما به حضور این مادر است. حیف که سازندگان، مواجهه او با فریده را مواجهه آخِر نگذاشته‌اند. 

وقتی فریده به هلند برمی‌گردد، می‌داند کجایی و با چه مردمی هم‌وطن است. سرود آخر مستند این حس را کامل می‌کند. 
حسّ هم‌دلانه ما در این مستند به فریده و مشهد و هوشمندی سازندگان و شعور دوربین و مادر خراسانی و خانواده‌های باعاطفه -و پشیمان- مشهدی ربط دارد به علاوه نگار. «در جست‌وجو.» با حضور درست نگار -مترجم فریده- صیقل خورده است. نگار آشنا به سنن ایرانی رابطه بین فریده و باقی -به ویژه مذهبی‌ها- را برقرار و حد این رابطه را هم به خوبی حفظ می‌کند. اوجش آنجایی است که با ظرافت دلیل ازدواج نکردن فریده را ترجمه می‌کند.

«در جست‌وجو.» مستند بی‌غل‌وغشی است چون سازندگان با دوربینی با وقار، راوی و مخاطب جست‌وجوی فریده هستند و می‌خواهند بدانند که ایرانی بودن -و اصلا اهل جایی بودن- یعنی چه. در نمای آخر پاسخش را می‌یابیم؛ خانه آن‌جایی است که قلب آدم آن‌جا باشد. مثل ایران برای فریده.

 


شنیده می‌شود که «فتنه ۹۸» در کار است؛ مخالفان به میدان می‌شوند و آشوب‌ خواهند کرد. اما ماجرا دقیقا چیست؟ 

تسبیح سیاهم در دست می‌چرخد، ریش‌هایم را کوتاه نکرده‌ام؛ شلوار کتان و پیراهن آستین‌بلند راه‌راهی زیر کش‌بافِ سورمه‌ایم پوشیده‌ام. با میم و رضا داخل می‌شویم. رضا در ننوی پلاستیکی‌اش خفته است. پتوی نازک را کنار می‌زنیم تا حال رضا را دریابیم. صورت گردِ بچه از زیر کلاهِ آبی‌ بزرگش پیداست. بوتیک‌دار لبخند می‌زند: «خوش‌‌ به‌ حالت؛‌ چه جوانی داشته باشی تو! آن موقع دیگر خبری از این جک‌وجانورهایی که بر ما حاکمند نیست. تا آن موقع دهان من و بابایت سرویس است. باید اسلحه دست بگیریم و برویم داخلِ خیابان تا آن‌ها را به زیر بکشیم.» من بی‌پلک به جوان بوتیک‌دار نگاه می‌کنم. پیش خودم می‌گویم یعنی او هم دارد برای سال ۹۸ تحرّک می‌کند و به تابلوترین شکلِ ممکن یارگیری؟ 

نمونهٔ این رفتار بوتیک‌دار را جاهای دیگر هم دیده‌ام؛ توی صفِ نانوایی: «بگذار این‌ها بروند؛ خمیر را هم سنگین‌تر برمی‌دارم»، توی سوپر مارکت: «توی همین هفده شهریور سفره رفتن‌شان را پهن می‌کنم و سور می‌دهم» -البته بماند که در «فردا روز» اسم این خیابان هفده شهریور می‌ماند یا شهباز می‌شود؟!- در پیراشکی‌خوری دور میدان:‌ «این‌ها هم که.» و همین طور در همه جای شهر. 

فرض می‌کنیم «فتنه‌»ای که می‌گویند راست و برنامه‌‌اش هم ریخته شده باشد و معاندین در حال کادرسازی‌ باشند و «الخ.» ولی همهٔ این تحرّکات بر بستر نیتی بقال و بوتیکی و پیراشکی و بنّا تحقق پیدا می‌کند. بستر مخروب و تنگ و معیوب رودخانه است که به راه افتادن سیل را ممکن می‌کند. می‌خواهی در سیل گیر نکنی، فکری به حال بستر کن.

*** 

حاکمیت ملّی صحیح، تصمیم می‌گیرد و بعد تصمیم را با مردم در میان می‌گذارد و به نظر مردم هم توجه می‌کند. در چنین چرخه‌ای منافع ملّی معنادار است.  

مثلاً: نه آن روزی که فعالیت‌های هسته‌ای را توسعه دادیم و اورانیوم غنی می‌کردیم، توجهی به نظر مردم داشتیم، نه دیگر روزی که تأسیسات را برچیدیم و قلب راکتور را بنه‌کن کردیم از مردم نظر خواستیم. 

با این سبک‌ تصمیم‌گیری و این اواخر با این سبک تصمیم‌نگیری و انفعالِ محض، وضع بدتر هم می‌شود. الان که دیگر در یک بلاتکلیفی مفعولانه منتظر نشسته‌ایم تا ببینم نئوکان‌ها و آیپکی‌ها چه نقشه‌ای برای ما کشیده‌اند. هر خوابی برای ما دیده باشند، تعبیرِ خوابِ ما هم ازگذرِ منافع و تشخیص مردم رد نمی‌شود، اگر اساساً تعبیری در کار باشد. 

در فعل و سخنِ مسئولانِ ما، مردم، طفیلی و صغیرند. این حرامیان هستند که فتنه می‌کنند و مملکت را به آشوب می‌کشانند. گویی چنان کشور بی‌نفوس شده است که هر دستهٔ قدّاری می‌تواند شهر و خیابانش را به آتش بکشد. طرفه آن‌که آتشی که به آسمان رفته است از هیزمی ساخته شده است؛ آتش علّت نیست، معلول است.

***

 تا به بستر پرداخته نشود، تحلیل‌ها و اقدام‌های امنیتی دستِ بالا حکمِ مُسَکّن را خواهد داشت. درد هم‌چنان به جای خود باقی‌ست. فرض کنیم کل گروه سرودِ رجوی در آلبانی لال و سازهٔ تمام سرپل‌های‌شان نابود شود، بارشی دیگر، سیلی تازه به راه خواهد انداخت. وقتی خانه ویران باشد، شباهنگامِ لانه جغدان شوم خواهد بود؛‌ جغدان را بِرانی، گرگ‌ها از راه می‌رسند؛ راهش آباد کردن خانه است.  

خطر جدّی است؛ اگر بوتیک‌دار جوان حاضر باشد با ظاهر نیم‌چه حزب‌اللهی من علیه وضع موجود بیاشوبد، در برابر آن‌که اسلحه بر کفش می‌نهد و کوکتل‌مولوتف در جیبش، چه می‌کند؟ و نظام چطور؟ شبکه چریکانِ بی‌خانمان را مختل می‌کند؟ امّا بوتیک‌دار را سبک‌ترین سلاح‌ها کافی بود؛‌ ولو تسبیح سیاهِ من؛ بابتِ نخ‌ دولایه‌اش. 



ترتیب اجرای اعمال در حج -بنا به فقه مسلمانان- خطِّ سیرِ خسی در میقات شده و همین موضوع «بدوی» خسی در میقات را منظّم و هدف‌دار جلوه داده است؛ کارِ خدا.

منِ جلال در خسی در میقات، خس و خاشاکی است در هوا معلّقْ در عظمت میقات. که میقات «زمان دیدار است و تنها با خویشتن» و باختن خویشتن و هیچ نبودن. احرام، بند و بستِ جلال را باز و او را خلع سلاح کرده است. حرفی برای گفتن ندارد و فخری برای فروختن هم. دست‌تهی است و حسابی امیدوار، چرا که تاریکی درون برای راوی روشن شده است. می‌شناسدش و می‌تواند درباره‌اش حرف بزند. خسی در میقات این طور دیداری را شرح می‌دهد و خوب هم شرح می‌دهد. و گاهی اگر سخنی از باب «تئوری‌بافی» به میان بیاورد، خودش را می‌کوبد که «اهه دوباره دارم غرب‌زدگی می‌نویسم» و از آن درست‌تر «رها کنم.» همه «رها کنم»‌های جلال در این کتاب درست است و سرِ ضرب. قاعده را درست می‌یابد و سخن‌بافی‌هایی را که لافِ آگاهی می‌زند خود پنبه می‌کند (مثلاً همه صحبت‌های جلال درباره بند بودن سرِ سعودی‌ها در آخورِ نفت تاریخ مصرف دارد و این روزها درست نیست.) و مهم‌تر از آن، دریافتی انسانی از حج می‌یابد. اگر جلال متحوّل شده باشد، این تحوّل نشانه‌هایی از یک دگرگونی انسانی را در خود دارد، نه انقلابی مذهبی. جلال به دین و مذهبی گرایش نمی‌یابد، تمایلش به «سنّت‌ها» و گاه «بدویّت‌» از سر دیدن است و تجربه کردن و خود را دریافتن. در خسی در میقات این تمایل به سنّت یک لایروبی درونی هم هست. اصل در خسی در میقات نه میقات که خسیْ است. چه آن‌که این‌بار موضوع خود جلال است نه حج. او می‌خواهد خود را «رها کند» و -فارغ از ایدئولوژی‌هایی که در کتاب «رها»ی‌شان کرده است- خود را در «خویشتنِ انسانی‌»اش حاضر و ناظر ببیند. می‌بیند و موفّق می‌شود. جلال در هیچ کجای این کتاب و -احتمالا- هیچ کجای هیچ کتاب دیگری متدیّن نیست و علاقه‌ای به حفظ و ادامه رسوم مذهبی ندارد. ولی انسانیّت را می‌طلبد و در پی‌اش است. معمولا پنهانش می‌کند و با انسان‌تر شدنش می‌جنگند، ولی در خسی. به‌درستی مقاومت نمی‌کند و انسان‌ترشدنش را با لرزیدن در سفیدی احرام نجوا می‌کند؛ همانند لذّت خواندن دو رکعت نماز در خنکای صبح. احترام جلال به کعبه، احترام به وجدان انسان‌هایی است که کعبه را مقدّس می‌شمارند و احترام به نماز، به خاطر چیزی است که می‌تواند درونش را بپالاید یا به قول خودش «خویشتن»ش را. جلال در جایی از خسی. می‌نویسد:‌ «سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. اینکه خود را در آزمایشگاه‌ اقلیم‌های مختلف به ابزار واقعه‌ها و برخوردها و آدم‌ها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر و چه پوچ.» او این را می‌نویسد و زندیق بسطامی را می‌ستاید که به زائر خانه خدا گفته بود که سفر را بگذار و «به دور من طواف کن.» این در روایت تناقض است و جلال باید زندیق بسطامی را به خاطر این خودستایی صوفیانه و مسخره نقد کند. منتظریم. آن لحظه فرا می‌رسد و جلال می‌نویسد: «چه اشتباه کرده است آن زندیق میهنه‌ای یا بسطامی که نیامده است تا خود را زیر پای چنین جماعتی بیافکند.» عالی؛ این بهترین جای این کتاب است. و البته دستِ خسی. در این جور جمع‌بندی‌های درخشان خالی نیست. زیرا عرفان جلال هرگز شخصی نیست؛ فردی چرا و مدام درگیر با جمع است؛ با آن‌ها می‌آمیزد و در دورن خود هم غلیانی دارد. چنین رفت‌وبرگشت‌هایی خسی. را جان بخشیده است. با مردم صحبت می‌کند و با خودش هم. حرف می‌زند و حرف می‌شنود. یک بار در یک مباحثه حوزوی وارد می‌شود: «به کمکش رفتم که سید خیال نکند با یک مرد عامی طرف است.» و هر دوی‌شان را دوست دارد. هر دو دو طرف دعوا را؛ بی‌ادا و بی‌کلک. خویشتن را در اجتماع یافته است و «خس». جلال جمع را می‌بیند و می‌نویسد، و هم‌زمان خودش را هم توصیف می‌کند. جمع را در حج می‌ستاید و به خودش بازمی‌گردد؛ دیگر تاب نمی‌آورد؛ «گریه‌ام گرفت و گریختم.» نویسندهٔ این سیاهی‌ها پرده‌پوشی نمی‌کند؛ او هم گریه‌اش گرفت.

آخرِ کتاب، سیمین به درستی می‌گوید «بدجوری پا سوخته شده‌ای»؛ به جلال می‌گوید یا به مخاطب؟ معلوم است؛ به هر دو.

پس‌نوشت:
تا پایان سال، دستِ کم یک مطلب مفصّل و نسبتا کامل دربارهٔ جلال منتشر خواهم کرد. 
آین متن پیش‌تر در شماره ۵ مجلهٔ فرم و نقد منتشر شده بود. 

اشاره: این متن پیش‌تر در شماره پنجم نشریه فرم و نقد منتشر شده است؛ آن را با ویرایش تازه‌تری در ادامه می‌خوانید. 

سفر روس آل احمد دقیقا بعد از سفر حج او پیش آمد. او به شوروی وقت سفر کرد تا در کنگره مردم‌شناسی حاضر باشد که ظاهرا مردم‌شناسانی از سراسر جهان در آن حضور داشته‌اند. همان‌گونه که به شکلی گذارا در مطلب پیشین اشاره شد، سفر روس -چرا سفر شوروی نه؟- یک سفرنامه سردرگم است. پر از توضیحات و توصیف‌های ناضرور -مثلا یک جا توصیف سیرک و حیوانات و بازیگرانش- که طرحی را هم در ماجرا پیش نمی‌برند. البته توصیف و تکّه‌هایی مفید هم لابه‌لای این توصیف‌های شلوغ و بی‌اهمیّت دیده می‌شود. از همین روی، این کتاب نوعی یادداشت‌برداری از سفر است که طبعا تبدیلش به کتاب دلیل می‌خواست و دلیلش البته نمی‌توانست شعر مولانا در پیرامتن باشد؛‌ «هر کبوتر می‌پرد در مذهبی.» و -به قول جلال- «الخ.» آل احمد جایی دربارة سن‌پترزبورگ می‌نویسد:‌ «از خود این لنین‌گراد هم چیزی نفهمیدم.» با این که خرده‌ریزه‌های زیادی را دربارة این شهر قلمی کرده، ولی همین دریافت او درست بوده است. آن همه جزءنگری چیزی به دست نویسنده و طبیعتاً مای مخاطب نمی‌دهد. 

آل احمد از توده‌ای بودن درآمده بود، ولی تا پایان عمر به اندیشه‌های چپ ملتزم ماند. با این همه سفر  روس می‌توانست به او و به ما نشان دهد که چپ چه بود و چه طور حکومت می‌کرد. ولی آل احمد چنین بیداری را طلب نمی‌کرد و به دنبال آن نبود و نکوشید با مشاهده شوروی استالین‌زده، متنی انتقادی و روپا درباره آن بنویسد. بی‌خیالی او به کنار، متلک و تکه‌پردازی‌های بی‌اثر نویسنده همراه با فضولی‌های شمس آل احمد -هم‌چون صفحة ۱۲۴- کتاب را لوس هم کرده است. مثلا جایی از کتاب آل احمد نمی‌تواند دیده‌هایش در باکو را جمع‌بندی کند و می‌گوید جای ساعدی خالی است. در این میان، شمس آل احمد به ساعدی کنایه می‌زند و با این دخالتش کلاف سردرگمِ آل‌ احمد در این کتاب را کورتر می‌کند. چندبار دیگر هم برادر کوچک‌تر خودش را وسط کتابِ برادر بزرگتر می‌اندازد و می‌پرد به سعید نفیسی و بدیع‌اّمان فروزانفر. این دخالت‌ها شمس آل‌ احمد خواندن این یادداشت‌های کتاب‌شده را سخت می‌کند؛ به‌ویژه آن‌جا که مخاطب باید قرارهای آیندة شمس آل احمد را هم مرور کند: «برویم دیدار خودش و.» و صد حیف که متن آن نویسندة جان‌دار دست چنین مصحح کم‌مایه و بی‌جنبه‌ای افتاده است. 

در یک سوم انتهایی کتاب در بازگشت از مسکو، آل احمد همراه با مردم‌شناسان به باکو رفت و بعد به تاشکند و با این همه روایتْ آن یک‌پارچگی و هدف‌گذاری لازم را ندارد. مثلا در تاشکند در و پیکر اتاق‌شان درست و حسابی نبود و چند صفحه جلوتر بهتر شد و از این دست شخصی‌نویسی‌های به فردیت نرسیده، سفرنامه را از ریخت انداخته است. در جایی کمی روایت سروشکل می‌یابد که ارزیابی شتاب‌زدة آل احمد کار را خراب‌ می‌کند. او «ازبک» و «تاجیک» و «لتونی» و. را بدل می‌گیرد از اقوام «کرد» و «ترک» در ایران و می‌گوید همان کاری را که شوروی با این ملیت‌ها کَرد ما با کُرد و ترک کرده‌ایم. آل احمد فرق بین ملت و قوم را نمی‌داند یا می‌خواهد چیزی را که در شوروی دیده است هر جور شده با تجربه‌ای ایرانی منطبق ببیند؟ در این چند سطر، آل‌احمد مفاد هویّت ملّی و ایرانی را نمی‌شناسد. 

سی صفحه پایانی این کتابْ گزارش منقح و مرتّبی است از هفتمین کنگره بین‌المللی مردم‌شناسان که جلال به خوبی و با رعایت جزئیّات ضروری آن را بیان کرده و این بهترین قسمت این کتاب است، هر چند به پیوست آمده است و کاش کلِّ کتاب همین نظم و ترتیب را می‌داشت و می‌دانست که چه می‌خواهد بگوید.  

باری؛ سفر روس آل‌احمد کتابی ابتر یا -به تعبیر خود آل‌احمد در مدیر مدرسه- «عنّین» است و از جلالی که می‌شناسیم دور.
پس‌نوشت:
در روزهای آینده باز هم از جلال آل‌احمد خواهم نوشت. 

جلال آل‌احمد نویسنده‌ترین نویسنده ایرانی در ادبیات است. حاضر به یراق، منظم، شاداب و بسیار انسان و در ظاهر هم مرتّب بود؛ جز در عکس آخر، ریشی گذاشته بود به یاد خلیل ملکی. 

مشهور است که آل احمد را نویسنده‌ای آشفته‌ یا عجول بدانند؛ این صفت‌ها به سبک نویسندگی جلال بی‌ارتباط است. جلال با درایت و حیطه‌شناس بود و بسیار به سامان و آراسته. برخی از کتاب‌های جلال مرتبط بود با اوّلین مواجهه نویسنده به آن موضوع یا محیط. با این حال، کمتر ایراد ویرایشی یا دستوری یا فنّی می‌توان به نوشته‌های او گرفت. تلفظ‌ واژه‌ها را به دقّت و محققانه می‌نوشت و در مباحث معارض‌دار، به خوبی از پانویس استفاده می‌کرد. با این که جلال بزرگ‌شده شهر و یک شهرنویسِ برجسته بود، ولی آشنایی او با محیط‌های رام نشده و نگاه تیزش حیرت‌انگیز بود. این روحیه پژوهشگرانه و سنجیده جلال نشان از نویسندگی با نظم و نسق او دارد. همواره کاغذ و قلم به همراه داشت؛ به طرز جنون‌انگیزی می‌دید و نکته برمی‌داشت. در درست دیدن پیرامون -پیرامون تازه- هیچ نویسنده ایرانی به هوشمندی و درایت جلال نمی‌رسد؛ نویسنده‌های امروزی که اساسا به گَردِ پایش حتّی. 

بهترین جمله‌ها و مفیدترین عبارت‌ها را به کار می‌بست و منهای برخی از آثارش، در نثر پیشرو بود. نقد جواد طباطبایی از نثر آل احمد در جاهایی مثل «نون و القلم» حظّی از واقعیت برده است، ولی با عنایت به تک‌نگاری‌ها و بسیاری از داستان‌های جلال، نثر شسته‌رفته و فرم‌یافته او راهنمای نوشتن است. 

حد نوشته‌های جلال، حفظ ارزش‌های انسانی بود، بی‌آن‌که در دام «اومانیسم» گرفتار آید. چنان که سیمین در همه آثار جلال، سمپاتیک بود و معرف عشق و رفاقت همسر به او؛ باز هم بی‌آن‌که به مد روزی هم‌چون «فمینیسم‌» تعلق داشته باشد. آن‌چه که آثار جلال را هم‌چنان شیرین و شفیق جلوه می‌دهد، اهتمام او به هنجارهای انسانی بود؛ این اهتمام البته به دین یا ایدئولوژی ارتباطی نداشت. اتفاقا در جاهایی که آل احمد در فضای ایدئولوژیک تحلیل می‌کرد، ملال‌آور و آنتی‌پاتیک به نظر می‌رسید؛ هم‌چون «غرب‌زدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» که در مطلب پیشین همین خانه مجازی نقدش کردم. 

جلال «معتقد» به ادبیات ایرانی و زبان فارسی بود و تجلّی سبکی از فرهنگ دیرپای ایرانیان. هویّت ایرانی مستحیل در کل آثار او بود. جست‌وجوگر این مسیر بود و جز آن نمی‌شناخت. این نویسنده دوست‌داشتنی و محبوب، رنج‌شناس بود و آگاه نسبت به دردهای قشرهای مختلف جامعه؛ آثار او با درد مردمش گره خورده بود. گرایش‌ به چپ حتی در لحظه‌ای که آفتاب عمرش «غروب» کرد، در او زنده ماند. در آثار تئوریک چنین گرایشی کار دستش داد، ولی در برآیند، حسِّ انسانی‌اش نسبت به مملکت و مردم، صاف و صمیمی و صریح بود حتی اگر چپ. او بهترین داستان‌نویس ما نبود و نیست که احمد محمود از او سرتر است، ولی او نویسنده‌ترین چرا. نوشتن تنها «مدیوم» زندگی‌اش بود، آب و هوایش. 

معمولا سبک جلال بر دغدغه و مسأله او منطبق بود. سبکی بود که بر زندگی او می‌سایید و محصول یک عمر زیست نویسندگی و کنجکاویش بود. 

جلال عزیز، هم‌چنان خواندنی و ستیهنده و معترض است؛‌ هم‌چنان آموختنی و پیشرو و الگو. همه را گفته‌ام تا نقدهایم در روزهای آینده، کسی را به صرافت این نیندازد که بخواهد بگوید نویسنده این سیاهی‌ها با جلال ناهمراه است؛ هرگز. بلکه تفسیرهای ناپسند و غالیانه را نقد خواهم کرد؛ باز هم از جلال خواهم گفت.



در نوشتن، انسان خودش موضوع است و درونش. آن‌که برای بیرون می‌نویسد، لحاف‌دوزِ محیط می‌شود؛ در موج‌هایش غرق می‌شود و فریادرسی نمی‌یابد. هیچ کلمه در هیچ لحظه‌ای نمی‌تواند بنا به سازی بیرونی کوک شود؛ اگر شود، نویسنده از نوشتن دور شده، از حق‌‌طلبی فاصله می‌گیرد و هم‌پای ستم‌زاها می‌شود. نوشتن یک امر فردی -نه شخصی- است که تنها یک مخاطب دارد؛ خودِ آدم. اگر حرفی بر قلبت نشسته باشد، شاید بر قلبی دیگر بنشیند. معیار در نوشتن قلب آدمی است نه قلب دیگری. از قلب آدمی است که نوشتن آغاز می‌شود. خمینی جایی گفته است که چنان سکرات مرگ سنگین است که بعد از مرگ، کلِّ محفوظات و اطلاعات آدمی پاک می‌شود و تنها چیزهایی می‌ماند که به قلب راه یافته باشد. حال همه آن‌چه که نویسنده می‌نویسد، جز در پالایش خویشتن نمی‌تواند به کار آید. دوست و مخاطب و جامعه و حکومت مشتری‌های بعدی‌ند. وقتی قلب را معیار بگذاری، ممکن است نوشته‌ات سرراست و حسّی و انسانی از آب دربیاید و مشتری هم بیابد. 

امّا نوشتن با ننگ هم‌گام است. ننگ یعنی ناراستی یا نادرستی یا شرم‌گینی و نوشتن یعنی وفاداری با خود و ننگ‌هایش. وفاداری یعنی خود را دیدن و سنجیدن، نه در نام‌نامه‌ها که در ننگ‌نامه‌ها هم. این که آدم با ننگ‌هایش چه معامله‌ای می‌کند، مهم است؛ نام را -که خسته نباشید- همه بلدند. ننگ را باید همراه خود داشت و به آن رجوع کرد، آموخت و جا نزد. از ننگ‌ها نباید گریخت و ننگ‌هایی که نوشته شده است. وفاداری نویسنده به نوشته‌های خوبش بی‌معنی است، بدهاست که در توشه می‌مانند. از پشت مدام سقلمه می‌زنندت که حق نداری مطلب بد بنویسی، حق نداری چپق ظلم را چاق کنی. حق نداری نفهمی. حق نداری اشتباه کنی. نوشتن یعنی حقِّ اشتباه نداشتن و تنها اشتباه‌هایند که چنین نهیبی می‌زنند به ما. آنان که بر گرده‌مان سنگینی می‌کنند؛ می‌فهماندمان که نباید از اینی که هست سنگین‌ترشان کرد.   

این قلم از سال ۸۵ می‌نویسد. همه آن‌ نوشته‌ها چنان که دم دستم باشد، در این خانه مجازی آمده است. همه‌شان را نگه داشتم؛ نام و ننگ‌شان درهم است و برایم مهم. از آن نوشته‌ها، که شاید از میلیون کلمه افزون شده باشد، بسیاری را درست نمی‌دانم و از خواندن‌شان خنده‌ام می‌گیرد. ولی هرگز حذف‌شان نمی‌کنم. حذف نوشته‌ها به فریب‌کاری می‌رسد. درست و غلط بودنِ نوشته‌های پیشین به اندازه حفظ‌شان مهم نیست. چرا که نوشتن وفاداری است و حذفْ بی‌وفایی. 

پس‌نوشت: این «کیبورد» در مجله ادبی الفیا می‌نوشت و بیشتر از همه نویسندگان آن مجله مطلب نوشته و بازدید شده است. الفیا به شکل مجله منتشر نمی‌شود و دامنه‌ آن به کمک کاری دیگر خواهد رفت. ولی این به معنای حذف نوشته‌ها نیست. آن‌ها را در جایی دیگر نگه خواهیم داشت و البته نه در سایت فعلی و به همین شکل. بنده که خام‌ترین تحلیل‌هایم را از نوزده‌بیست سالگی در وبلاگ تی‌لم حفظ کرده‌ام، آن‌قدر می‌دانم که دستِ کم باید نوشته‌هایم در الفیا را حفظ کنم که بسیاریش را هم‌چنان درست می‌دانم و منطبق با زمانه‌. گذشته از مطالبی که دیگران نوشته‌اند و منِ سردبیر مم به حفظِ آن‌ها هستم. 



برای این نمایشگاه فریب‌وتزویر در سال ۹۷ -و برای همیشه ادبیات ایرانی- احمد محمود و شاملو خوبند. محمود بهترین نویسنده ایرانی است و فهیم‌ترین و دردمندترین‌شان؛ انسان و ملّی؛ ابتدا بومی و بعد به قول خودش «مملکتی». نویسنده‌ای بزرگ و روبه‌جلو؛ رنج‌بر و غم‌شناس و با سوادِ تئوریک خیره‌کننده‌؛ نویسنده مردم.

زمانی فکر می‌کردم جلال قلّه نوشتن است و آن موقع محمود را نمی‌شناختم. و حال بسیاری از کتاب‌های جلال برایم کار نمی‌کند و «غرب‌زدگی» و «در خدمت‌ و خیانت»ش مرتجع و پرمدّعا است. برعکس این کتاب‌های بزرگْ گردوی بی‌درون، محمود توپر است و متواضع. آل‌احمد خود مردمی است ولی بسیاری از کتاب‌هایش نه؛ محمود امّا در آثارش از مردم باهویّت و آشنای خوزستان سخن می‌گوید. راوی کتاب‌های محمود یک اهوازی سربه‌زیرِ دل‌قوی، یک هم‌وطنِ با صفا و تیزبین است. یک ایرانی مظلوم و استوار. 

جمله‌ای شاهکار از او نقل کرده‌اند: «هر گًلی در خاک خودش رشد می‌کند» از یک نویسنده از این بیشتر چه انتظار دارید؟ کتاب‌های محمود گواهی همین جمله است؛ کتاب‌هایی سرشسته شده به شرجیِ کارون. محمودخوانی را با «زمین سوخته» شروع کنید؛ محمودِ عزیز و محجوب؛ محمود آزاده.

دیگری شاملوست. مشغول شاملوخوانی‌ام. شاعری که می‌توان آثارش را پیشنهاد داد و با شعرش گلاویزش شد و گاهی بندِ دل را به بندهایی از شعرهایش گره زد و به رهایی سپرد و با او به دیدار طبیعت رفت. شاملو طبیعت را سخت بی‌پیرایه و شاعرانه می‌بیند و توصیف می‌کند. من که با طبیعت بزرگ‌شده‌ام و روستایی و روستایی‌-عشایری‌زاده‌ام مبهوت نگاه شاملو به طبیعتم و وام‌گیری‌اش از طبیعت. 

«گاهی سوآل می‌کنم از خود که
                                      یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفیف
وقتی
     صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشته‌ی گندمزاری بال می‌کشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
                         چه دارد بگوید
با کوه‌های پیر
کاین عابدانِ خسته‌ی خواب‌آلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟»

چنین تصویرها -و بهتر از این تصویرها- در شعر شاملو کم نیستند؛‌ بخوانید و لذّت ببرید و درگیر بمانید. 

 

 


جوِّ کشور امنیّتی و دسترسی به اینترنت هم در حدِّ کره‌شمالی شده است. با این حال، جفاست چیزی ننویسم و چند نکته‌ای را مطرح نکنم. امیدوارم با همین اندک راهِ ارتباطی که -لاجرم- در دسترس است، صدا به صدا برسد. 

یک: طرح سهمیه‌بندی بنزین را پیش‌تر مجلس رد کرده بود. حالا با دور زدن نهاد قانون‌گذاری، سرانِ سه قوّه بنزین را شبانه گران کرده‌اند. یعنی از این به بعد، هر طرحی را که مجلس رد کند با مصوّبه‌ای شبانه می‌توان اجرا کرد؟ اگر سران سه قوّه می‌توانند هر تصمیمی را بگیرند، چه نیاز به مجلس قانون‌گذاری است؟ چرا باید هزینه‌ای هنگفتِ حرامِ چنین مجلسی شود؟ 

دو: می‌گویند مردم بصیرند و می‌توانند خوب را از بد تشخیص دهند. با این حال باز نشدن بیشتر سایت‌ها و حتّی سایت‌های مرجع (مثل گوگل) چه نسبتی با بصیرت مردم دارد؟ به مردم اعتماد کنیم. مردم خودشان اشرار را می‌گیرند و تحویل می‌دهند. باید روش‌مان را تغییر دهیم.  

سه: می‌گویند مردم ما فهیم و باهوشند. پس چرا بنزین را نیمه‌شب و ناگهانی گران کرده‌اید؟ حتّی طرّران بیابانی هم نیمه‌شب‌ها می‌خوابیدند و به خلق‌الله امان می‌دادند. 

چهار: مردم نگران هستند و نمی‌توانند از پس دخل و خرج‌شان برآیند. به نظرتان شبکه یک مملکت باید دربارهٔ این تصمیم توضیح دهد یا در ساعت پربیننده‌اش، طبخ اسکندرکباب را به مردم بیاموزد؟ به نظرتان چنین خیانتی عامدانه و در راستای کنیایی کردن اوضاع نیست؟ 

پنج: از دو شمارهٔ بالا نمی‌توان نتیجه گرفت که بخشی از سیستم می‌خواهد مملکت را به آشوب بکشاند و با کاسبی از فتنه، امیال پلیدش را در انتخابات دنبال کند؟ آیا بخشی از سیستم نمی‌خواهد با امنیتی‌کردن اوضاع و خفه کردن صداهای منطقی و «کارشناسی»، هیچ مخالفی تا چند سال صدایش برنیاید؟ 

شش: درست است ناامنی برای هر کشوری سم است ولی باید دید بسترسازان چه کسانی هستند؟ من سال گذشته در همین وبلاگ نوشته بودم که باید فکری به حال بستر کرد. با رکود تورّمی و رشد اقتصادی منفی و از بین رفتن سفره‌های اقشار مستضعف، انتظار دارید چه اتّفاقی بیافتد؟ یعنی انتظار دارید با سه برابر شدن قیمت بنزین در این اوضاع نابه‌سامان اقتصادی، مردم شبانه به میدان پاستور بیایند و دسته‌گل به رؤسای قوا تقدیم کنند؟ 

هفت: ناامنی سم است ولی آن کسی که نان را از سفره مردم می‌بُرد و می‌خواهد مردم کشور را به آتش بکشانند، مقصّر است. برای خیانت او هم فکری شده است؟ 

هشت: فکر نکنیم مسئولین امر با مبانی انقلاب و خدمت‌گزاری آشنا نیستند. مشکل این نیست که چیزهایی هست که نمی‌دانند. آن‌ها اسکیمو نیستند که تازه از قطب شمال آمده باشند و ندانند ایران کجاست و امام کیست و آرمان‌ها کدام است. مسأله این‌ها نیست که با دقّت یا تمرکز مسئولین حل شود. مشکل جای دیگری است. 

نُه: آیا با گران شدن بنزین، اجناس گران نمی‌شود؟‌ یعنی راننده تاکسی که باید سه برابر قبل بنزین بخرد، باید به همان اندازه گذشته کرایه بگیرد؟ این انصاف است؟ به این فکر کرده‌ایم با افزایش نیافتن کرایه‌ها، آن راننده چطور باید شکم زن و بچه‌اش را سیر کند؟ یعنی دولت «مایهٔ» بودجه‌اش را می‌خواهد از جیب رانندگان جبران کند؟ و البته گران‌شدن کالا و خدمات در حد راننده‌ها باقی نخواهد ماند و به شکل زنجیره‌ای به همهٔ بخش‌ها سرایت خواهد کرد. مگر این که حکومت فکر کند قواعد بازار به این گزاره پایبند خواهد بود که با گران شدن بنزین، اجناس گران نشود. به نظرم یک نفر باید بلند شد و فرمول اقتصادی‌اش را برای ما توضیح دهد. 

ده: رییس جمهور می‌گوید اعتراضْ‌ حق مردم است؛ این دیگر از آن حرف‌هاست. اگر رییس دولت معتقد است اعتراض حق مردم است، تبیین بفرماید که مردم چگونه می‌توانند به این تصمیم اعتراض کنند. الان نه فقط مردم مخالف جمهوری اسلامی که مقلّدهای رهبر هم زبان به اعتراض گشوده‌اند. 

یازده: گفته‌اند تخریب‌ها کار اشرار و منافقان است. بعید است کشور ما این مقدار منافق داشته باشد! حالا فرض کنیم همهٔ این‌ها کار اشرار است. ولی با این جمله خودمان را فریب ندهیم. مردم، همین مردم کوچه‌بازار عصبانی، معترض و ناراضی‌اند. 

دوازده: قرار است دولت تقریباً هم‌اندازه یارانه به مردم پولی اضافه‌تر صدقه بدهد. این افزایش نقدینگی و تورّم را به بار نخواهد آورد؟ آیا این موضوع شبیه همان صدقه‌دادن یا گداپروری نیست که امثال جوادی آملی دربارهٔ دولت پیشین می‌گفتند؟ 

مطالب بالا همه به کنار؛ فرض کنیم گران‌کردن بنزین کار درست و لازمی بوده‌است. این شیوهٔ برخورد با معترضان، آموزش اسکندرکباب در رسانهٔ ملّی، قطع کردن اینترنت، احمق نشان دادن ملّت، قطعا به نفع جمهوری اسلامی نخواهد بود. یک‌بار این مردم در سال ۵۷ نشان دادند که تعریف دیگری از حفظ امنیّت دارند. صداهای منتقد وضع موجود و علاقه‌مند به منافع ملّی و حفظِ ایران عزیز را بشنویم.


بچه‌ها آمده‌اند وسط. آن معروف‌ها، آن همیشه منتقدها، آن روزی بیست‌بیست‌تا پست‌گذارها نیست شده‌اند. ولی بچه‌ها آمده‌اند. 

هم سجّاد با وارثش، هم علی با گردنه‌اش، هم کسانی دیگر مثل جواد مهدوی و حسین بوذرجمهری.

جواد مهدوی را نمی‌شناسم. ولی از آن‌هایی است که می‌شود باهاش بحث کرد. 

حسین بوذرجمهری هم یکی دو مطلب انتقادی نوشته است که می‌توانید بخوانیدش. پامنبری حسن عبّاسی و پناهیان است. ولی نقدهایش تند است و از طبقه جوان حزب‌اللهی خبر می‌دهد که رفتار سیستم را درک نمی‌کند و به شدّت ناراضی است. خیلی به شدّت. و البته حزب‌اللهی یعنی کسی که هر لحظه تنها و تنها به میان‌دار نظام جمهوری اسلامی یعنی رهبر نظر دارد و دربارهٔ آن صحبت می‌کند. 

مطلب علی مطلب خیلی خوبی است. آدم را یاد خدابیامرز روح‌الله نامداری می‌اندازد. همان که می‌گفت تئوری و مسائل ذهنی و مفهوم‌سازی و خودیی با کلمه‌ها را بریز دور؛‌ بیا وسط میدان. پایت را روی زمین بگذار. ما با خواندن مطلب علی سرافکنده می‌شویم اگر جگرِ میدان نداشته باشیم که نداریم. 

مطلبِ آخِر سجّاد هم می‌خواهد به شیوه‌ای درست انقلاب اسلامی را وقایع‌نگاری کند. بله؛ وقتی صدای شکمِ گرسنه‌ها را نمی‌شنویم که ایران‌مال می‌سا‌زیم. حکومتی که ایران‌مال می‌سازد یعنی تحریم اقتصادی مسأله‌اش نیست؛ تولید و پیشرفت و گام دوم تمدّن‌سازی فلان مسأله‌اش نیست. مسأله‌اش شیک بودن است؛ مسأله‌اش -به قول حسین بوذرجمهری- سپردن مملکت به «معتمدان» است نه متخصصان یا حتّی متعهدان. این‌جور وقت‌ها بیت مهم می‌شود، لابی مهم می‌شود، نسبت‌ها مهم می‌شود، ازدواج‌ها مهم می‌شود (بنگرید به ازدواج‌های پیچیده حکومتی‌ها با هم)؛ نه آرمان‌ها و روش‌ها و ارزش‌ها. آن‌ها برای مردم روی منبر است. آن‌ها برای مردم از پشت تریبون اپوزیسیون است.

و چند تک‌مضراب:

+ هیچ وقت از عصر ایران خوشم نمی‌آید. ولی توی کره‌شمالی‌سازی اینترنت، تنها سایتی است که می‌تواند تیترهای معنادار بزند. 

++ هر چقدر کاشانی در نگاه به تاریخ اسلام در سبک پاکتچی تیزبین است، در تحلیل مسائل روز سطحی است. عملهٔ ظلم نشود؟‌

+++ دوستان پراکسی تلگرام آوردند برایم. گفتم نه. من بعد از اتّصال اینترنت، به صورت قانونی از استفاده خواهم کرد! 

++++ همه جا می‌نویسند اشرار از مردم نیستند؛ پس از کیستند؟ رفرنسی معرّفی کنند ببنیم تعریف‌شان از مردم چیست. 

+++++ وسط بحران و اعتراض و اغتشاش، یکی وقت را غنیمت شمرده، از مدرسه فرهنگش دفاع کرده است. «مرسی» به این فرصت‌شناسی. آدم را یاد مهاجم سال‌های نه‌ چندان دور آبی‌ها، غلامرضا عنایتی می‌اندازد.

++++++ مدّاحی هم به میدان آمد و شعری خواند. امان بده جوان، ببین اوضاع چطور می‌شود. کره گرفتن از آب «فتنه» هم آدابی دارد.

 

فردا توّلد جلال آل‌احمد و سالمرگ دکتر غلامحسین ساعدی است. شاید چیزی دربارهٔ یکی‌شان بنویسم.

 


رفسنجانی سال‌ها از تریبون نماز جمعه و تلویزیون دور نگه داشته می‌شد. برایش پیام‌های دو پهلو صادر می‌شد و حتّی جمله‌ٔ مرسوم نماز تدفین از او دریغ شد. او دیشب «برادر عزیز و رفیق عزیز» خوانده شد. تا این‌جا، «مرحوم» رفسنجانی -لابد در قیاس با و لاریجانی- تنها رویش «فتنهٔ ۹۸» است.

من که هنوز حاضرم برای سایت رهبر حاشیه‌نگاری کنم، نکاتی به ذهنم می‌رسد: 

یک:‌ اوّلاً انتظار می‌رفت جلسه دیشب با فقرا، مستضعفین، درماندگان، یا دستِ کم تحت پوشش‌های کمیتهٔ امداد و بهزیستی باشد. شاید توی سال ۸۸ جلسه با کرواتی‌ها (چه کرواتی‌های واقعی، چه کرواتی‌هایی که یقه شیخی می‌بندند) کارکردی داشت، ولی در دل این بحران، دیدار با زخم‌خوردگان -حتی همان زخم‌خوردگان حامی نظام- منطقی‌تر به نظر می‌رسید. انتظار داشتیم دیشب یقه‌بازها و خالکوبی‌ها و داش‌ها را توی بیت می‌دیدیم. نه چهره‌هایی که ممکن است خودشان هم در مظان اتّهام باشند. در یک فضای ملتهب، فقط سرتیتر خبرها خوانده می‌شود. سرتیتر خبر هم آن است که رهبر با پولدارها جلسه گذاشته است. 

دو: دیشب یکی از نورچشمی‌های نظام را دیدم. می‌گفت مردم «احساس فقر» کرده‌، به خیابان ریخته‌اند. در جریان سیل با یکی از بزرگان ملّاشیهٔ اهواز صحبت می‌کردم. می‌گفت غنی نمی‌تواند حال فقیر را درک کند. واقعی‌ترین صدای دنیا، صدای شکم خالی است. نمی‌شود خاموشش کرد. نمی‌شود خفه‌اش کرد. فقر آن قدر موجود شیکی نیست که آدمی بخواهد «احساس»ش کند. فقر از همهٔ مفاهیمی که در ذهن‌ حضرات است، واقعی‌تر نمود پیدا و خودش را تحمیل می‌کند. آن کسی که چند شامپوی بابونهٔ صحّت از فروشگاه رفاه بلند کرده، «احساس فقر» نکرده است، او فقیر است. کارش را تأیید نمی‌کنید، حالش را درک کنید. حالش را درک نمی‌کنید، درک‌نکردن‌تان را تئوریزه نکنید. نفهمی و شرافت را پنهان کردن هیچ امتیازی ندارد. دیگر آن‌که اضافه کرده چون رییس جمهور برای مردم توضیح نداده است، مردم عصبانی شده‌اند. اگر قبول کنیم این‌ها که عصبانی شده‌اند مردمند، باید بپذیریم دلیل عصبانی شدن‌شان توضیح ندادن رییس دولت نیست. خودمان را گول نزنیم. فقر با توضیح ساکت نمی‌شود. 

سه:‌ جریان این طرح بستهٔ معیشتی (کذا فی‌الاصل) را هم کارشناسان دونبشهٔ دوم خردادی توضیح بدهند. زمان دولت قبل روز و شب می‌گفتند این کار گداپروری و صدقه‌دادن است. الان خفه شده‌اند ظاهراً. نظرشان عوض شده؟ فکر می‌کنند این پول همان پول امام زمان است؟ این نحوه پول دادن توهین به مردم نیست؟ این که بگویند اوّل باید پول واریز می‌شد و بعد قیمت‌ بنزین را سه برابر می‌کردند، نشان دهندهٔ نشناختن مردم نیست؟ یعنی اگر «زودتر» پولی به این مردم صدقه می‌دادید، دیگر مردم ساکت می‌شدند و اعتراض نمی‌کردند؟   

چهار: کمی بخندیم. 

در یکی از قسمت‌های کلاه‌قرمزی، مجری به فامیل دور گفت:

مهمان جدید داریم.

فامیل دور گفت:

کیه؟

مجری گفت:

یک حیوان دیگه به ما اضافه می‌شه.

فامیل دور نگران شد و گفت:

چه حیوانی؟

- اسمش با ب شروع می‌شه.

- ب؟. ببره؟

-نه ببر نیست. اصلاً نمی‌تونیم ببر بیاریم این‌جا.

فامیل دور که از برّه می‌ترسید ادامه داد:

- بَرّه که نیست. می‌دونم. بَرّه که نیست. بلبله؟

- نه بلبل نیست.

- بَرّه که نیست. بلدرچینه؟ 

- نه.

- برّه که نیست. بیره؟

- اگه منظورت شیره، نه، شیر نیست.

بعد فامیل دور مستأصل شد و گفت:

- بَرّه که نیست. می‌دونم. بَرّه که نیست. برغ و خروس نیست؟ 

- نه؛ مرغ و خروس هم نیست.

- پس چیه؟

- همان بَرّه است.

فامیل دور پَس افتاد و غش کرد. 


مخاطب این نوشته نویسنده‌هایی هستند که در کانون حوادث نیستند و از سویی با قطع شدن اینترنت احساس خلأ می‌کنند.

 

چند روزی است اینترنت قطع شده است که به قول وزیر جوان، دودش به چشمِ سیستم می‌رود. هم دودِ امنیتی‌، هم دودِ تجاری‌. ولی فرصت مغتنمی است تا بزنیم بیرون. فرصتی است تا بیشتر معاشرت کنیم. هم‌زمان کتاب بخوانیم و راه‌حل چه باید کرد را از بین سیاهی‌های کاغذ و تحلیل‌های تاریخی و مشاهدات خیابانی بیابیم. دیگر کسی نیست که از طرف حکومت یا اپوزیسیون، هشتگِ فیک و جشن همگانی ابتذال را کلید بزند. کسی نیست که هم‌چون مگسی بر پیشانی ما بنشیند و ما را از دیدن و فکر کردن به مسائل اصلی و کلیدی جامعه باز دارد. فرصتی عالی است برای بازنگریستن در مشکل جمهوری اسلامی. موقعیتی حیاتی است تا بینیم کانون‌های اصلی فساد و انحطاط در ایران چه نسبتی با سیستم دارند. آقازاده‌های کثیف کیستند و رانت‌خوری‌ها چه نسبتی با ت‌های اقتصادی جمهوری اسلامی پیدا کرده است. حال به دور از حواشی کاذب و هیاهوهایی که توییتربازهای دونبشه ایجاد می‌کردند، می‌توانیم دقیق‌تر به فروبستگی‌های ی و فکری امروز بنگریم. دیگر نه فاسدان وصل به حکومت امکان آن را دارند که ذهن‌ها را منحرف کنند، نه اطرافیان مفسدان اقتصادی اپوزیسیون و حامیان فرنگی‌شان خواهند توانست سرابِ آگاهی ایجاد کنند. از همه‌شان به دوریم.

مردم و کتاب‌ها رو به ما لبخند می‌زنند. دیگر لازم نیست انگشت‌تان را عمودی حرکت بدهید تا کانال‌ها و پست‌ها را ببینید. انگشتان شما افقی حرکت خواهند کرد تا کتاب‌ها را ورق بزنند. دیگر لازم نیست چشم‌مان به صفحه‌ای کاذب خیره شود، صفحه‌های حقیقی و باکیفیت و تازه از تاریخ معاصر کشورمان دارد از مقابل چشم‌های ما عبور می‌کند. 

گفته‌اند انقلاب ۵۷، انقلاب کتاب‌خوان‌ها بود و یک کنشگر معتقد به آرمان‌های انقلاب ۵۷، دوباره باید بکوشد ۵۷ی شود. دوباره در آن فضا تنفّس کند. به موقع و هوشمندانه عمل کند. این طور می‌تواند به دور از جنجال‌های ساختگیِ بی‌بی‌سی و بیست‌وسی عمل کند و در برابر هر نوع ابتذالی واکسینه شود. این طور نه دغدغه‌نمایی‌های فیک ارزشی‌نماها فریبش می‌دهد، نه شارلاتان‌های سلبریتی می‌توانند تحت تأثیرش قرار دهند.

چقدر خوب است سلبریتی‌های جمهوری اسلامی خفه شده‌اند و حرفی برای گفتن ندارند. کاش شورای امنیت کشور (که نمی‌دانم کجاست) عقل کند و چند روزی بیشتر اینترنت را بسته نگه دارد تا آن‌ها نتوانند حرفی بزنند و خرمن پوشالی‌شان بیشتر دود شود. آن خواجگانِ در بندِ نقشِ ایوان به پستو خزیده‌اند. ترسیده‌اند و حالا ما بهتر می‌توانیم یکدیگر را پیدا کنیم. 

وقتش است دردی‌کشان میخانه به میان بیایند و ببینند و بگویند. از دیده‌ها روایت کنند. از پیرمردی بگویند که سهمش از سفره جمهوری اسلامی را یک ماشین لباسشویی مدرن تشخیص داده بود. آن را بر پشت انداخته بود و در تاریکی پیش می‌رفت. تنها لبخندش دیده می‌شد. 

 

 من سگ کی باشم که به مردم توصیه کنم. مخاطبم نویسنده‌هایی هستند که فکر می‌کنند فضا بسته است و نمی‌شود کاری کرد. اتّفاقاً تازه وقتش است. وقت دیدن و مطالعه کردن و نوشتن و البته همیشه دیدن برای یک نویسنده اصل است. 

 


برنامهٔ جهان‌آرای امشب را دیدم. دو کارشناس اقتصادی جوان مهمان برنامه بودند و از روی دولت با گریدر رد شدند. به این کاری ندارم. نکتهٔ جالب پیشنهادی بود که یکی از آن‌ها مطرح کرده بود. اسمش را هم گذاشته بود طرح وان. یعنی طرح اختصاص امتیاز حامل‌های انرژی به مردم. در نگاه اوّل بَدَکی به نظر نمی‌آمد. همگام با فناوری‌های نوین بود و توی دلش کلّی پیشنهاد و ایدهٔ جدید داشت که لابد توی این سیستم پیر و پاتال گوش شنوایی پیدا نمی‌کند. طرحِ مجید کریمیِ برنامهٔ جهان‌آرا بهانه‌ای است تا حرفی را مطرح کنم. 

در اوج اعتراضات هم باید کار کرد و نباید ناامید شد. اصلاً آدمی که قدم‌هایش را برداشته است، تحت تأثیر حادثه‌های اجتماعی از کار نمی‌ایستد. اعتراض به جای خود، مسئولیت‌پذیری هم به جای خود. مسئولیت‌پذیری است که اعتراض را معنادار جلوه می‌دهد. کسی می‌تواند معترض باشد که کاری می‌کند. قدمی برمی‌دارد.

یکی از دوستان را می‌شناسم که بسیار معترض است. نسبت به همه. نسبت به رهبر. نسبت به رییس دولت. نسبت به ساختار جمهوری اسلامی. ولی همین دوست در همین روزهای اعتراض با حفظ خشمگینی‌اش، با نگاه به اقتصاد درون‌زا و سرمایه‌های ایرانی، یک استارت‌آپ فرهنگی بدیع را پیگیری می‌کرد و می‌کند. لحظه‌ای از کارش دست نکشید و نمی‌کشد. این خط درست است. او بیشتر از این مسئولان اداییِ ریاکارِ نان‌به‌نرخ‌روز خور به فکر منافع ملّی است. بی‌جهت تمجید نمی‌کند، حرفِ مفت نمی‌زند، ولی کاری می‌کند که بیشتر از این لوس‌بازی‌های مسئولینِ مثلاً ولایی، دلِ رهبر را شاد کند و اصلاً به این کاری ندارد که «آقا خوشش بیاید» یا نیاید. این یعنی «کار فرهنگی تمیز.» آدمی که فردیّتش زنده باشد، خودش را بشناسد، (مثل همین دوست عزیزم که کاری به خوش‌آمد بنی‌بشری ندارد) ماحصل کارش به نفع کشور و وطن خواهد بود.  

دوست دیگری دارم که یک‌بند دارد بدوبیراه می‌گوید. به همه. روضهٔ مکشوف نخوانم. دیدم سه روز پیش یک همایش فنّی و پیچیده برگزار کرده است. بهش گفتم: «مرد حسابی، کلِّ مملکت به هم ریخته. تو تازه همایش فنّی برگزار می‌کنی؟ تازه تویی که داری یک بند اعتراض می‌کنی و به همه مسئولین بد و بیراه می‌گویی.» گفت:‌ «اتّفاقاً مسئول و مدیر و رییس ما هم برنامه‌شان تعطیل کرده‌اند تا بروند با آرمان‌های رهبرتان تجدید میثاق کنند. به همین خاطر همهٔ برنامه‌های عادی‌شان را تعطیل کردند تا ببیند چه پیش می‌آید. ولی من در برابر کشور مسئولم. چرا به خاطر اعتراضات مردمی من هم باید کارم را تعطیل کنم؟ الان تعطیلی کارِ من به نفع کشور است؟ اتّفاقاً به همین خاطر همایشم را قوی‌تر برگزار کرده‌ام.» 

این تا این‌جا. 

وسط این درگیری‌ها، دوستی آمد توی خصوصی وبلاگ و نوشت فرق بین رهبر و رفسنجانی چیست؟ او گفت گمان می‌کند فرقی بین‌شان نیست. من در پاسخ به او، جوابی شبیه نکتهٔ بالا نوشتم. گفتم پرسش او بوی تفنن می‌دهد نه دغدغه. برایش نوشتم: 

«پرسیدید رهبر با هاشمی چه نسبتی دارد؟ این‌ها در صورت‌بندی که شما مطرح کرده‌اید، پرسش‌ فیکی است. فعلاً تنها پرسش اصیل و اصلی این است: «من دارم چه کار می‌کنم و کار کردنم در چه جهتی است؟» تنها کنشْ ارزشمند است. از دلِ کنش‌ها به پرسش‌ها برسید. حس نکردم از دل کار و کنش به پرسش رسیده‌اید. [.] (البته از نوشته‌های وبلاگ‌تان این طور فهمیده‌ام.)  

مهم این است که بدانید کجا ایستاده‌اید؟ راستی اصلاً ایستاده‌اید؟ جواد طباطبایی دربارهٔ «جایی ایستادن» در کتاب‌های تأملی دربارهٔ ایران و «ملاحظات دربارهٔ دانشگاه» مطالب مهمّی نوشته است. 

با این حال از باب احترام دربارهٔ آن پرسش هم نکاتی را عرض می‌کنم. ولی اصلِ پاسخ همانی است که در بالا نوشته‌ام

.

» 

من بخشی از پاسخم را آورده‌ام. خواستم بگویم راه را گم نکنیم و لابه‌لای این حوادث اجتماعی از بین نرویم و بین چرخ‌دنده‌هایش له نشویم و به تعبیر امیرالمؤمنین مثل آشغال‌های توی هوا هی این‌طرف و آن‌طرف بُرده نشویم.

دوباره می‌گویم همان طور که اعتراض انحصاری نیست و همه حق اعتراض دارند؛ وظیفه هم انحصاری نیست؛‌ همهٔ ما ایرانی‌ها وظیفه داریم. ما گوسفند نیستیم که یکی چوپان‌مان شود. همهٔ ما برای تغییر این شرایط باید دست به کار شویم.

از همان دوست‌هایم یاد بگیریم. همان طور که تسلیمِ ظلم نشدند و تنها نظاره‌گر نبودند و فریاد زدند، وظیفه‌شان را فراموش نکردند و کارشان را برای لحظه‌ای و کمتر از لحظه‌ای تعطیل نکردند. 

پی‌نوشت:

 

+ هنوز این یارانهٔ کمکی به حساب خانوادهٔ سه نفری من واریز نشده است. یعنی من جزو آن ۶۰ میلیون ایرانی نیستم؟ من که با این حقوقم به‌سختی تا پانزدهم هر ماه دوام می‌آورم، دارا حساب می‌شوم؟ پس وضع باقی مردم چطور است؟ به داد ملّت برسید. با سخنرانی‌درمانی مشکل مردم حل نمی‌شود. 

++ یک عدّه آدم توی این مملکت ۲۴ ساعته حرف می‌زنند. متن می‌نویسند. تریبون‌ها را پر می‌کنند. جلسه می‌گیرند. شلوغ می‌کنند. این‌ عدّه هم در ۸۸ لال‌مانی گرفته بودند و هم این‌روزها لال‌مانی گرفته‌اند. خیلی این عدّه برایم جالبند. دوستی می‌گفت این‌ها همه‌شان توی گاوصندوق‌های خانه‌شان، یک پرچم ایران با آرم شیروخورشید کنار گذاشته‌اند که اگر وضع برگشت، پرچم‌ها را سر درِ خانه‌شان به «اهتزار» دربیاورند. بعضی از این‌ها فقط به برکت جمهوری اسلامی به شهرت و نوا و پرستیژ رسیده‌اند. نمی‌خواهند حرفی بزنند؟ تنزّه‌طلبی از هر بی‌وجودبازی بدتر است.

 

 



پسرم یک ساله است و به این واسطه، گاهی مخاطب شبکه‌ای هستم به اسم پویا. این شبکه، کلیپی را روزی چند بار پخش می‌کند. کلیپ این طور شروع می‌شود: بچه‌های مردم دارند بسکتبال بازی می‌کنند. بازی‌شان قطع می‌شود. موبایل دست می‌گیرند و سخنرانی رییس جمهور آمریکا –ترامپ- را می‌بینند و بعد مأیوس به سمت رختکن راه می‌افتند. همین تصویر کوتاه، آیینه‌ای تمام نما از نگاه دستگاه رسانه‌ای-ایدئولوژیک حکومت است. به نظر آن‌ها -که اتفاقاً یکی از آقازاده‌ها مسئولیت شبکه را برعهده دارد- نوجوان ایرانی کسی است که وسط بسکتبال، موبایلش را درمی‌آورد تا کلیپ سخنرانی رییس جمهور آمریکا را ببیند. می‌بیند چقدر مسئول ارزشی‌نما مدهوش آمریکا و رییس جمهور و های‌تکش است و حظ می‌کنید چه نگاه ی سخیفی به آینده‌سازان ایران دارد؟ هر کس یک بار هم پایش به سالن ورزش باز شده باشد می‌داند هیچ نوجوان عاقلی بازی را ول نمی‌کند تا آخِرین سخنرانی رییس جمهور کشور دشمن/رقیب را ببیند.

این سطح از ت‌زدگی به کتاب‌های درسی هم راه یافته است.

غلامحسین ساعدی -و آثارش- را از کتاب‌های مدرسه حذف کرده‌اند. صرف نظر از «هیستریِ» ساعدی نسبت به انقلاب، او نویسنده‌ای پرکار و علاقه‌مند به میهن است که آثاری کالت مثل اهل هوا نوشته. او نویسنده‌ای فراموش‌نشدنی در مقیاس‌های بین‌المللی است. این طبیب ماهرْ یک روستانویس درجه یک و تکرارنشدنی است که آینده‌سازان الّا و لابد باید نامش را شنیده و سطوری از آثارش را خوانده باشند چُنان که ما و نسل ما از ساعدی می‌خواند و می‌آموخت و البته آن قدر عقل داشت که دیدگاه‌های ی تندِ ساعدی را نقد کند و چشم‌بسته نپذیرد؛ با حذف که بصیرت درست نمی‌شود آقای مسئول/تصمیم‌ساز/نادان. با تکذیب که چیزی درست نمی‌شود. با منع که خردورزی پا نمی‌گیرد.  

راستی اگر قرار باشد دانش‌آموز ایرانی از او و احمد محمود نخواند، از که باید بخواند؟

نگاهی جزمی، ساعدی را حذف می‌کند تا نوجوان ایرانی از قلم یکی از معدود نویسنده‌های برجسته‌اش محروم شود. ولی «واضح و مبرهن است» که نوجوان ایرانی همیشهٔ خدا موبایل دست می‌گیرد تا آخِرین سخنرانی‌های رییس جمهور آمریکا را دنبال کند و حتّی وسط ورزش هم از صحبت‌های او غافل نمی‌شود. به نظر می‌رسد حضرات، بچه‌های مردم را با رییس رومه کیهان اشتباه گرفته‌اند.

به همّت شبکه پویا و آموزش‌ و پرورش و نهادهای تصمیم‌ساز دیگر، نسلی تربیت می‌شود که ترامپ را می‌شناسد و ساعدی را نمی‌شناسد. با ادبیات ملّی و متن درست و نثرِ امروزیِ ساعدی بیگانه است، ولی زیرنویس سخنرانی ترامپ را از بَر است و افتخار می‌کند در کتاب درسی‌اش چهار نعل به سمت میان‌مایه شدن پیش می‌رود. به سمت ندانستن و خنثی بودن. 

مثال دیگرش را در یکی از کتاب‌های مستندنگاری دیده‌ام. نام نخست‌وزیر رژیم قومی-نژادی یهود چند بار تکرار ولی نام رفسنجانی ناشیانه حذف! شده بود. این طور کلیپ نمی‌سازند، نسل تربیت نمی‌کنند، ادبیات نمی‌نویسند، آقایان و خانم‌های ارزشی‌نما.

 

* دربارهٔ چند کتاب ساعدی چیزهایی نوشته‌ام که کم‌کم انتشار خواهم داد. بی‌جهت او را نویسنده‌ای قوی و درست (با لحاظ همهٔ اشکال‌ها و اشتباه‌ها و اعوجاج‌هایش) نمی‌نامم. استدلال‌هایم را در آینده بیان خواهم کرد. 

 


معترض‌نماها، کاسبانِ آگاهِ به منافع خود، سوپاپ‌های اطمینانِ سیستمْ خفه‌خون گرفته‌اند. اما در مردابِ ارزشی‌های روشنفکرنما و لیبرال‌مسلک، نیلوفرهایی ناخودآگاه روییده است. نیلوفرهایی که نوید می‌دهند هنوز روح انسانی نمرده و روی میز با ت‌مدارنِ دونبشه و سه‌نبشه معامله نشده است. آگاهانه یا ناآگاه طینت پاک‌شان را نشان داده‌اند. فرقی نمی‌کند در کدام جناحند و از چه طبقه‌ای. حتّی فرقی نمی‌کند خودشان بدانند یا نه؛ مهم این است که هستند.

 

یکی عبدالجواد است که متنی نوشته با دیدگاهی درست امّا ناقص. انتظار می‌رفت نوشته‌ بیشتر در دل موضوع پیش می‌رفت و روایتی تازه از وضع بحرانی ما ارائه می‌داد. نوشته عاجز از یک تحلیل ریشه‌ای است، امّا در این برهوت تحلیل‌ها، قابل خواندن است. 

دو دیگر دبیرکل نهاد کتاب‌خانه‌های عمومی کشور است به اسم علیرضا مختارپور که در ظاهر ماجرا از مردم حزب‌الله خواسته به خیابان‌ها بیایند. بیانیه‌ای منسوخ و منحط با جمله‌هایی به طول یک پاراگراف صادر کرده است. بیانیه حضرت مختارپور آن‌قدر ناپخته و عجول است که باور کنیم او خواسته پیامِ مع و همراهی‌اش با اعتراضات را نشان بدهد. لاجرم جوری نوشته که نهاد ذی‌ربط «خوشش» بیاید و مخاطب هوشمند هم تحلیلش را از دست ندهد. باور ندارید؟ این بیانیه را بخوانید و بگویید کدام نادانی ممکن است با این بیانیّه به راه راست هدایت شود؟

سومی باز هم از خبرآنلاین است که در این وضعیتِ لبِ مرزی، از قول جانشین فرمانده کل سپاه یعنی فدوی نوشته است برای «۲۵ نوه هدف‌گذاری» کرده است. خبرنگارِ هوشمند بدجوری از اوضاع ناراضی است. جملهٔ فدوی چنان با آب‌وتاب تعریف می‌شود که حتّی می‌توان شک برُد که خود سردار هم از شرایط به ستوه آمده است و چنین مدیریتی را به صلاح کشور نمی‌داند. 

چهارمی رسانه‌ای است که از قول رهبر تیتر زده است: تحریم حالا حالا هست. 

پنجمی خودِ کیهان امروز است که تیتر زده: «دولت‌مردان محترم یادتان هست؟! گفته بودید جز بنزین کالایی گران نمی‌شود.» «حاج حسین» هم زده است به دلِ خط! من که تیتر را با حذف عبارت «دولت‌مردان محترم» خوانده‌ام؛ شما را نمی‌دانم.

 


سرخپوست فیلم است. یعنی تصاویر متحرکّی که باید در ابعاد بزرگ ببینی. وسط این همه کار تصویری که صفحه تبلت هم برای دیدن‌شان زیادی عریض است، سرخپوست از همان نمای اوّل می‌گوید فیلم است؛ یعنی بیانداز روی پرده و حال کن. و چه فیلمی و چه شروعی؟ وسطِ بلبشوی بنزینی و ریزش‌ها و رویش‌های اجتماعی، لحظه‌ای از جهان قطع و هم‌زمان به جهان وصلت می‌کند. جادوی تصویر همین است. خط اتّصال مداوم بین واقعیت بیرونی و واقعیت سینمایی. و سرخپوست تنها در این برخورد متضاد خبره نیست؛ بلکه تو را مدام بین پلیسِ وظیفه‌شناس و زندانی بی‌گناه می‌برد و می‌آورد. تا در نمای آخِر خیالتت را تخت کند. می‌شود به هر دو رسید. 

 سرخپوست روایتِ از اعدام‌رهیدنِ یک زندانی بی‌گناه است. شگفت آن‌که زندانی را نمی‌بینیم. قصّه از دید مأموران زندان روایت می‌شود و تقریباً در همهٔ صحنه‌ها رییس زندان هست. او در بین دالان‌های زندان نه فقط در پیِ زندانی بی‌گناه که در پیِ خودش است. او می‌خواهد خودش را پیدا کند و امتحان کند تا ببیند هنوز عشق و مهربانی و شور و شفقت در او زنده است یا نه! هنوز از بویی سرمست می‌شود یا نه؛ که می‌شود.  

در نمای اوّل شبحی کم‌رنگ از انسانیت در رییس زندان می‌بینیم تا این‌که در زندان قدم‌به‌قدم این روحیّاتْ برجسته‌تر رخ می‌کند تا برسد به یک نقطهٔ عطف. به صحنهٔ دخترک معصومی که از ترس خودش را خیس می‌کند. رییس زندان شرمنده می‌شود. همه از سلول خارج می‌شوند. رییس زندان در سلول گیر می‌افتد. چه کسی در سلول را می‌بندد؟ خدا، وجدان انسانی‌اش، زندانی پنهانی، دستِ مخاطب؟ این بهترین صحنهٔ فیلم است. یک صحنهٔ واقعی-سینمایی. واقعیت در این لحظه دست‌کاری شده و نمایی سینمایی یافته است. این‌جا لحظهٔ بروز سینماست تا انسانیت رییس زندان را برانگیزد. به او تلنگر بزند. بیدارش کند. این صحنه به کجا کات می‌خورد؟ به دفتر خودش. وقتی دو لیوان چای پر کرده است و با پیراهن و شلوار مرتّبی به دختر مددکار نزدیک می‌شود. چای تعارف می‌کند. کمی فاصله می‌گیرد. هواپیمایی رد می‌شود. صدا به صدا نمی‌رسد. نوبت دختر است. حالا او به رییس زندان نزدیک می‌شود. این همه نظم سینماییِ فرم‌یافته در این دو سکانس متوالی حیرت‌آور است. گویی یک فیلم کلاسیک-مدرن درجه‌ٔ یک می‌بینیم. 

از موسیقی و طرّاحی صحنه و فیلم‌برداری نمی‌گویم؛ از اثر ماحصل کار می‌گویم بر مخاطب. این اثرْ تبلور امید به رهایی است. ممکن است اثری دیگر تبلور سینمایی و فرم‌یافته‌ای از ناامیدی در زندگی باشد؛ حرف و دعوایی نیست. در سرخپوست امید به شکلی سینمایی اجرا می‌شود و موفق در روحیه مخاطب اثر می‌گذارد. 

از حسِّ خودم گفته‌ام. ایرادهای فیلم‌نامه‌ای در کار دیده می‌شود و سؤالات دیگری که می‌تواند بر فیلم خدشه وارد کند. امّا سیطرهٔ جزئیات موفق، حساب‌شده و سینمایی در این فیلم چنان است که مخاطب را در تار و پود یک فیلم معمایی-عاشقانه همراه کند. فیلم با حفظ اندازهْ پی‌در‌پی بین معمّا و عشقی تازه جوانه‌زده لولا می‌زند. سرخپوست مرتّب روی این دو پاشنه می‌چرخد تا سکانس آخِر که هر دو پاشنه به یک سمت باز می‌شوند. به سمت آینده‌ای که دستِ کم تباهی بی‌گناه نیست اگر نورانی نباشد. که هست؛ آفتاب می‌تابد. 

 


هم‌چنان ریزش‌ها و رویش‌های وقایع اخیر ادامه دارد.

اوّل ریزش‌ها:

یکی رومهٔ لیبرال‌هاست که تیتر زده: «بانک‌های سوخته.» آن هم بعد از ده روز. برای لیبرال‌ها و راستی‌ها، بانک محترم است نه جان. بانک باشد؛ جان نبود هم نبود. البته برای لیبرال‌های وطنی. وگرنه عمراً یک محافظه‌کارِ آمریکایی این اندازه از شرافت دور باشد. 

دومی پناهیان است که -قریب به مضمون- گفته: «اعتراض کنید. فقط به دولت. آن هم با حد و حدود. عاشق ولایت باشید. روزهایی هم که به‌تان می‌گوییم از خانه بیرون بیاید. این طور یک معترض انقلابی درستید.» شرم بر او. 

سومی حسین شریعتمداری است که گویی تیتر چند روز پیشش را (که رسماً علیه حاکمیت بود) پس گرفت و یک «وجیزهٔ» فاجعه نوشت. آقای کیهان! دخل و خرج مردم با هم نمی‌خواند. بِفَهم. به چه زبانی بگویند که باور کنید؟ حالا هی بگو آشوب‌گر؟ اصلا آشوب‌گران را معرفی کنید و پرونده‌های‌شان را به مردم دقیق و شفاف دانه‌به‌دانه توضیح بدهید. ولی بفهمید مردمی هستند که ندارند. هشت‌شان گرو نه‌شان است. معترض هستند. توی خیابان هم بودند؛ چه بسا نان‌ِ شب‌شان را از فروشگاهی بلند کرده باشند؛ چه حُسنی دارد که نشان بدهید درکی از وضعیت مردم ندارید؟ 

چهارمی مصباح‌یزدی است که می‌گوید: «پیشرفت‌های ایران همه را متعجب کرده است.» شاید هم باید رجانیوز را رویش بدانیم که این طور وسط این بلبشو خواسته مصباح را خراب کند. معلوم نیست! 

پنجمی محمد خاتمی است که اندازه «زندانی‌ها» هم شرایط روز را نمی‌شناسد. کجا زندگی می‌کند؟ پیام تسلیت برای «حضرت» (کذا فی‌الاصل) رییس جمهور یعنی چی؟ فرق خاتمی با باقی چیست؟ این‌که اگر خاتمی بخواهد کتک بزند با سمتِ «سگگ»دار کمربند نمی‌زند؟ چون رئوف‌تر است؟ 

ششمی وحید جلیلی است که تشریف ندارد ظاهراً. او نمی‌آید توضیح بدهد فرق این اعتراضات با اعتراضات سمیرم و سبزوار در دههٔ هفتاد چه است؟ (چون همیشه به تحلیل وقایع سمیرم و سبزوار خیلی می‌نازید!) یعنی یک سریال پیزوری از همهٔ این اتفاقات مهم‌تر بود؟ یعنی فقط حسین محمدی و دوستانش به باور او «این گروه خشن» هستند؟ ایشان «گروه خشن» دیگری در جمهوری اسلامی رؤیت نکرده است؟  

 رویش‌ها: 

این وسط یکی‌دو رویش هم دیده‌ام. 

یکی محسن‌حسام مظاهری است که فریاد زد. متن دوّمش بیشتر چسبید؛ غیبت دین و زبان الکن دین‌داران. 

دومی حسن آقامیری است که تازه لباس پوشیده است. داد زد. داد. تحلیل عمیق نکرد. ولی داد زد. بدیهیات را داد زد. همان کاری که خیلی‌ها نکردند. (خدا بیامرز روح‌الله نامداری می‌گفت به همانی که می‌دانی عمل کن، باقی‌ راه، جلوی پایت روشن می‌شود.)

-اگر رویش‌های دیگری هم در کار است خبر دهید-

 


من هم‌اکنون یکی از غیرمجازها در اداره سانسور ارشاد هستم به حکم رفیق. تا روزی که او بخواهد یا باشد، هستم. فردایش نه. بررس غیر مجاز شده‌ام تا جایی که ممکن است م بدهم تا به همهٔ کتاب‌ها اجازه انتشار داده شود و آن‌ها گرفتار سلیقه‌های دست‌وپاگیر نشوند. خیالتان تختْ کتاب داستانی گیر نمی‌کند مگر آن‌که به ایران یا شأن مردم توهین کند. «خیبری» نیستم ولی زخم‌خورده ممیزی هستم؛ «بی‌خمینی»‌ (اثر مستندنگاری‌ام) در شعبه‌ای از همین جنس شعبات نظام ج.ا. ظاهرا! «غیر مجاز» اعلام و صفحه‌هایی از رمان‌هایم (گاهی تا شش صفحه) حذف شده است. با این همه امیدوارم که هیچ کتابی بی‌جهت در ارشاد نماند. از طرفی می‌دانم که نه نویسنده‌ها نه ناشران طرفدار برداشتن سانسور نیستند. چون به قول خشایار دیهیمی همه‌شان اداره کتاب ارشاد را به قوه قضاییه و مدعی‌العموم ترجیح می‌دهند. 

ظاهراً نمی‌توانستم این موضوع را به طور علنی اعلام کنم. مخفی بودنِ این موضوع اذیتم می‌کرد. ولی من هیچ موضوع پنهانی در ادبیات ندارم. این را هم گفتم تا خیال خودم و مخاطب‌هایم راحت باشد. 

باری؛ نیمه‌شب امشب «مجازی» که دوست من بود تهدید و توهین کرد که باید مجوز کتابش را صادر کنم. البته مجوز هیچ کتابی در دست من نیست و حتی حق امضا هم ندارم. من فقط برخی از کتاب‌ها را به تشخیص سرگروه ادبیات داستانی مطالعه می‌کنم و نظر می‌دهم. (و هر کتاب را چند نفر می‌بینند و نظر می‌دهند.) حتی صدور مجوز یا عکس آن توسط من صورت نمی‌گیرد. حالا که این ها را می‌نویسم به این خاطر است که قضیه از طرف کسی در اداره کتاب‌خوانی ارشاد لو رفته و او به «مجازی» خبر داده است که یکی از کسانی که کتابش را خوانده است منم.

«مجازی» دوست من بود. ولی حرف‌هایش در نیمه‌شب را نمی‌فهمیدم. به این فکر کردم فقط به خاطر بررس غیر مجاز بودنم باید ساعت یازدهٔ شب، حرف‌های سخیفی را بشنوم. من مجبور بودم آرام صحبت کنم چون پسرم خوابیده بود و همسرم می‌خواست استراحت کند. ولی «مجازی» از آن طرف خط حرف‌هایی را می‌زد که کمال ادبی و نویسندگی او را نشان می‌داد.  

البته «مجازی» باعث خیر شد تا من بگویم من یکی از بررس‌های ساده و کارشناسان غیر مجاز اداره‌کل توسعهٔ کتاب‌خوانی وزارت ارشاد هستم. همه‌اش اعتباریات است؛ رفیق جزء اعتباریات نیست. رفیق عزیز، یکی از جوانمردترین آدم‌هایی است که می‌شناسم. شاید به واسطهٔ این متن دیگر جایگاهی در ادارهٔ کذا نداشته باشم و از کار بیرون بیایم. که اصلاً مهم نیست. من هر کتابی را که رفیقم بفرستد می‌خوانم و نظر می‌دهم، چه در بین بررس‌های غیر مجاز باشم یا نباشم. من علیه هر کنش ضدِ ایران خواهم بود. چه بررس غیر مجاز باشم، چه نویسنده، چه معلم ریاضی چه مخالف حکومت. و کتاب «مجازی» ضدِّ مردم ایران است. این نظر من است و تصمیم صدور مجوز یا غیرِ آن بر عهدهٔ من نیست. حتی اگر روزی من هم کتابی ضد ایران نوشته‌ام نباید اجازه انتشار داشته باشم. معیار دیگری هم ندارم. جاسوس خدا هم نیستم و جمهوری اسلامی و حفظ نظام و این‌ چیزها هم در بین معیارهای من نیست. همیشه به یاد صحنه‌ای از یکی از ویدئوگیم‌های آمریکایی هستم؛ هرگاه بازیکن به سمت پرچم آمریکا شلیک می‌کرد، بازی تمام می‌شد. این صحنه میزان من است؛ در هر حکومتی؛ چه طاغوت، چه یاقوت و در هر حرفه‌ای؛ چه نویسندگی، چه ممیزی، چه چوپانی که در نوجوانی تجربه‌اش کرده‌ام.

 هیچ مشکلی هم با هیچ نویسنده‌ای ندارم. با این همه در حد توانم کمک خواهم کرد در صورت اصلاح مشکل‌ها، کتاب «مجازی» هم مجوزش را بگیرد. نظرم این است که نویسنده‌های صاحب‌نظر باید بررس‌های وزارت ارشاد باشند تا کار درست شود. به همهٔ‌ آثار مجوز بدهند مگر کتابی که علیه ایران و مردمش باشد. 

مسئول مستقیم توهین‌ها و تهدیدها، نه یک نویسندهٔ هتّاک بلکه وزارت ارشاد است که بی‌خود اسامی ما را مخفی کرده است. امیدوارم این یادداشت من شروع شکسته شدن این خط باشد و باقی بررس‌ها مثل اسماعیل امینی بیایند و خودشان را معرّفی کنند.

 

توضیح: 


مجازی ۲ هم از راه رسید. نوشته است من کارنامه‌ای ندارم و «از راه رسیده‌»ام و حرفی برای گفتن و کاری برای عرضه کردن ندارم و جمهوری اسلامی را قبول ندارم. دربارهٔ خودم باید بگویم:

اولین کتابم تقاطع‌ انقلاب و وصال است که در جایزه ادبی شهید غنی‌پور تحسین شد. دیگری تی‌لم که برندهٔ جایزهٔ داستان انقلاب اسلامی و نامزد جایزه شهید حبیب‌ غنی‌پور در بخش انقلاب و دفاع مقدّس شد. و سومی باخ که امسال کتابستان معرفت منتشر کرده است. بی‌خمینی‌ را سه سال پیش نوشته‌ام که هنوز مجوز نگرفته و همهٔ عاشقان خمینی را خوش آمده است و ان‌شاءالله هر چه زودتر منتشر می‌شود. چند سالی هم از دیدارهای رهبری حاشیه‌نگاری کرده و همین طور که چند روز پیش این‌جا نوشته‌ام هنوز برای این کار آماده‌ام. دو سه کتاب دیگر هم دارم که از قضاء دربارهٔ خانوادهٔ ایرانی و امدادرسانی در سیل ۹۸ خوزستان است و سردبیر ویکی‌ادبیات هستم و البته صدها مقالهٔ در همین خانه نوشته‌ام که قابل دست‌یابی است و نشان می‌دهد کیستم و کجا ایستاده‌ام و با این کارنامه، جدا کردن من از انقلاب اسلامی شدنی نیست. با این توضیح، موضوع من در این نوشته حفظ و حراست از ایران بود؛ در بررسی کتاب نوشته شده، معیار و موضوع «جمهوری اسلامی» نیست، بلکه شأن مردم ایران است. هیچ ایرانی آزاده‌ای از کنار ایران نخواهد گذشت حتّی اگر به جمهوری اسلامی هم اعتقادی نداشته باشد و این روزها به خاطر علاقه به ایران بسیار توهین شنیده‌ام که سر خم می سلامت. 

امّا دربارهٔ مجازی ۲ به زودی‌ خواهم نوشت.

 


این متن برای کسانی است که تصمیم گرفته‌اند رأی بدهند. قبول دارم گزینه‌های‌مان زیاد نیست. قبول دارم انتخاب‌مان بین لیمو ترش و لیمو شیرین است، نه بین موز و توت‌فرنگی و شلغم و کدو و کیوی و لیمو ترش و لیمو شیرین و. موضوع فقط رد صلاحیت‌ها نیست؛ مملکت ما آدم‌ حسابی زیاد دارد که هنوز -به هر دلیلی- به صحنهٔ ی قدم نگذاشته‌اند.

با این همه من رأی می‌دهم، چون اصل ایدهٔ انقلاب و امام را قبول دارم و معتقدم توی برزخیم ولی می‌توان هنوز راهی به سمت روشنایی باز کرد؛ اگر از طی مسیر سخت روشنایی کنار بکشیم، به تاریکی پرت می‌شویم.
حال آن‌هایی که می‌خواهند رأی بدهند ادامه را بخوانند:

جنس پارلمان با جنس شورای شهر یا ریاست جمهوری متفاوت است؛ نمایندهٔ مجلس باید متفکر و دردشناس باشد. ممکن است آدمی برای ریاست جمهوری مناسب باشد؛ اجرایی و عملیاتی و بولدوزر باشد؛ ولی این بولدوزر ممکن است ریشه‌های پارلمان را از جا دربیاورد. حتی همین پارلمانِ نیم‌بند و ضعیف. درست بشناسیم. قرار نیست نماینده مجلس فقط برای امروز ما کاری کند، باید عقل داشته باشد تا برای آینده‌مان هم درست تصمیم بگیرد. امروزِ ما نتیجه انتخاب پدرومادرهای ماست. سعی کنیم کسی را انتخاب کنیم که مطمئنیم عقل دارد؛‌ یعنی توان تشخیص خوب از بد را دارد. برخی فعالین توییتری خوبی‌اند؛ خوب؟ این دلیل می‌شود نماینده مجلس خوبی باشند؟ این کیف‌کش‌ها و لابی‌بازهایی که لیست می‌دهند، توانستند یک متن منقح بنویسند که چرا پیشنهادهای‌شان درست است؟ آیا تک‌به‌تک توضیح داده‌اند چرا این گزینه‌ها برای نمایندگی پارلمان مناسبند؟ هیچ کدام از لیست‌ها نگفته‌اند به چه دلیلی آدم‌های پیشنهادی‌شان برای این کار درست‌ هستند، عقل و فرقان و توان تشخیص دارند.
بنابراین در این مدت کوتاه راه انتخاب بسته است. فقط یک راه داریم:‌ تنها یک گزینه متعیّن روبه‌روی‌مان است. به کسانی رأی بدهیم که حاضرند تصمیم‌های‌شان را علنی کنند. به قول سردار جامعه را خانواده خودشان بدانند. فقط به این‌ها رأی بدهیم. مثلاً احمد توکلی همهٔ این‌ها را توی پویش شفافیت گنجانده است. توکلی آدم بدنامی نیست؛‌ پویش شفافیت و اندیشکده و تعهدنامه‌اش حسابی به نظر می‌رسد. اصراری به توکلی نیست؛ به کسی رأی بدهیم که متعهد شده است شفاف باشد.
https://www.parliament.uk/ سایت مجلس عوام بریتانیاست. همه چیز تویش شفاف است. روی هر طرحی کلیک کنید به شما خواهد گفت هر نماینده‌ای چه رأی داده است. بروید به سال‌های جنگ جهانی دوم. می‌توانید ببینید هفتاد-هشتاد سال پیش، هر نماینده‌ای به هر طرحی چطور رأی داده است. با این تصمیم‌ها مجلسْ مجلس می‌شود. شبیه این وب‌سایت برای باقی کشورهای فرنگی دیده می‌شود. حالا بروید سایت مجلس ما را ببینید. فعلاً بگذریم.
شفافیت را بگذارید وسط؛ شفاف‌ها متمدّن‌ هستند؛‌ این‌ها فعلاً شرط لازم را دارند؛ می‌شود به این‌ها رأی داد. تعدادشان زیاد نیست. مثلا توی تهران به سی تا هم نمی‌رسد. از بین این‌ها انتخاب کنید. 
با چشم باز رأی بدهیم.


 

کروسینسکی سقوط سلطنت صفوی به دست محمود افغان را روایت می‌کند. مخاطب به یاری تحلیل‌های جواد طباطبایی شرح و درکی روشن از سقوط سلسلهٔ صفوی می‌یابد.

 خواندن سقوط اصفهان. به کار امروز می‌آید. به کار سیستمی پرمشغله که کمتر در احوال خود اندیشه می‌کند. کتابْ‌ -در صد صفحه- دربارهٔ وضعیتی است که در آن عنتران و «خواجه‌های حرم‌سرا» تصمیم‌سازی می‌کنند؛ کتاب توضیح می‌دهد سیستم چطور در دست آقازاده‌های بی‌خاصیت ستایشگر اختگی و حماقت می‌شود. کتاب نشان‌مان می‌دهد که هم‌دستی دین عجائز و ت قضاقدری چه فاجعه‌ای می‌تواند برای کشور به بار بیاورد. کتاب سقوط اصفهان. لحظه‌به‌لحظه از این فاجعه وقایع‌نگاری و روایت می‌کند چطور یک کشور فشل می‌شود. کتاب می‌گوید چگونه ممکن است مورخان و متفکران یک جامعه، غوطه‌ور در جهلی مضاعف، توان اندیشیدن به اوضاع زمانه خود را از دست بدهند.

بحرانی که اندیش‌مندان «پاپیولار» به بار می‌آورند در صفحه‌های پایانی این کتاب به روشنی توضیح داده می‌شود. در صفحه‌های پایانی می‌فهمیم چطور ممکن است یک راهب یسوعی از اروپا که با عینک شریعت به عالم نگاه می‌کند، درک صحیحی از اسباب و علل مادی انحطاط یک سلسله در ایران پیدا می‌کند. این درستْ زمانی است که اهل فکرِ همان کشور در آسمان کواکب منتظر سوسوزدن ستاره بخت حکومت هستند.   

با خواندن این کتاب درمی‌یابیم تنها با تکیه بر وقایع‌نویسی می‌توان تاریخی ایرانی نوشت. تنها با نگاه به رویدادهای تاریخی و فهم درست از نظام علّی-معلولی وقایع اجتماعی می‌توان شرایط مملکت و نظام حکومتی را تحلیل کرد.

آیا این تمام حرف است؟

نه؛ قرار است در این احوال کرونایی، دربارهٔ این کتاب حرف بزنیم تا اندکی چشم‌های‌مان برای فهم بیناتر شود.

ما در یک هم‌سخنی آنلاین دربارهٔ این کتاب سخن خواهیم گفت.

کسانی که مایلند در این هم‌سخنی حاضر باشند به این‌جانب سرراست پیام دهند.

زمان دقیق جلسه و پژوهشگران حاضر در آن اعلام خواهد شد. زمان تقریبی آن، دههٔ آخرِ اسفند خواهد بود.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ملودی زندگی مدلينگ سوالات درسی آشپزی William وزن رهپویان علم و دانش فروشگاه اینترنتی جواهری تایلندی سلطنت هر چی کی بخوای laptop